سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چهارده معصوم
هر که خوش رفتاری پیشه کند، دوستانش فراوان شوند . [امام علی علیه السلام]

دومین فرزند برومند حضرت علی و(1) در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت فاطمه ، که درود خدا بر ایشان باد، در خانه وحی و ولایت چشم به جهان گشود.
چون خبر ولادتش به پیامبر گرامی اسلام (ص ) رسید، به خانه حضرت علی (ع ) و فاطمه را فرمود تا کودکش را بیاورد. اسما او را در پارچه ای سپید (2) (س ) آمد و اسما
پیچید و خدمت رسول اکرم (ص ) برد، آن گرامی به گوش راست او اذان و به گوش چپ (3) او اقامه گفت . به روزهای اول یا هفتمین روز ولادت با سعادتش ، امین وحی الهی ، جبرئیل ، فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد ای رسول خدا، این نوزاد را به نام پسر کوچک هارون (شبیر) چون علی برای تو بسان هارون (5) که به عربی (حسین ) خوانده می شود نام بگذار. (4)برای  موسی بن عمران است ، جز آن که تو خاتم پیغمبران هستی . و به این ترتیب نام پرعظمت "حسین " از جانب پروردگار، برای دومین فرزند فاطمه
(
س ) انتخاب شد. به روز هفتم ولادتش ، فاطمه زهرا که سلام خداوند بر او باد، گوسفندی را برای  کشت ، و سر آن حضرت را تراشید و هم وزن موی سر او (6) فرزندش به عنوان عقیقه (7) نقره صدقه داد.


حسین (ع ) و پیامبر (ص )
از ولادت حسین بن علی (ع ) که در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) که شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد، مردم از اظهار محبت و لطفی که پیامبر راستین
اسلام (ص ) درباره حسین (ع ) ابراز می داشت ، به بزرگواری  و مقام شامخ پیشوای سوم آگاه شدند. سلمان فارسی می گوید: دیدم که رسول خدا (ص ) حسین (ع ) را بر زانوی  خویش نهاده او را می بوسید و می فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانی ، تو امام و پسر امام و پدر امامان هستی ، تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهای خدایی که نه نفرند و خاتم ایشان ، (8) قائم ایشان (امام زمان "عج ") می باشد. انس بن مالک روایت می کند: وقتی از پیامبر پرسیدند کدام یک از اهل بیت خود را بیشتر دوست می داری ، فرمود:
بارها رسول گرامی حسن (ع ) و حسین (ع ) را به سینه می فشرد و (9) حسن و حسین را، (10) آنان را می بویید و می بوسید. ابوهریره که از مزدوران معاویه و از دشمنان خاندان امامت است ، در عین حال اعتراف می کند که : "رسول اکرم را دیدم که حسن و حسین را بر شانه های  خویش نشانده بود و به سوی ما می آمد، وقتی به ما رسید فرمود هر کس این دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست (11) داشته ، و هر که با آنان دشمنی ورزد با من دشمنی نموده است ". عالی ترین ، صمیمی ترین و گویاترین رابطه معنوی و ملکوتی بین پیامبر و حسین را می توان در این جمله رسول گرامی  اسلام (ص ) خواند که فرمود: "حسین از من و من از (12) حسینم ".


حسین (ع ) با پدر
شش سال از عمرش با پیامبر بزرگوار سپری شد، و آن گاه که رسول خدا (ص ) چشم ازجهان فروبست و به لقای پروردگار شتافت ، مدت سی سال با پدر زیست . پدری که جز
به انصاف حکم نکرد، و جز به طهارت و بندگی  نگذرانید، جز خدا ندید و جز خدا نخواست و جز خدا نیافت . پدری که در زمان حکومتش لحظه ای او را آرام نگذاشتند،
همچنان که به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند. در تمام این مدت ، با دل و جان از اوامر پدر اطاعت می کرد، و در چند سالی که حضرت علی (ع ) متصدی خلافت
ظاهری شد، حضرت حسین (ع ) در راه پیشبرد اهداف اسلامی ، مانند یک سرباز فداکار همچون برادر بزرگوارش می کوشید، و در جنگهای  "جمل "، "صفین " و "نهروان " شرکت
و به این ترتیب ، از پدرش امیرالمؤمنین (ع ) و دین خدا حمایت کرد و (13) داشت . حتی گاهی در حضور جمعیت به غاصبین خلافت اعتراض می کرد.
در زمان حکومت عمر، امام حسین (ع ) وارد مسجد شد، خلیفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده کرد که سخن می گفت . بلادرنگ از منبر بالا رفت و فریاد زد: "از منبر
(14)
پدرم فرود آی ...".


امام حسین (ع ) با برادر
پس از شهادت حضرت علی (ع )، به فرموده رسول خدا (ص ) و وصیت امیرالمؤمنین (ع )مامت و رهبری شیعیان به حسن بن علی (ع )، فرزند بزرگ امیرالمؤمنین (ع )، منتقل
گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد که به فرامین پیشوایشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسین (ع ) که دست پرورد وحی محمدی و ولایت علوی بود، همراه و
همکار و همفکر برادرش بود. چنان که وقتی بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ ، امام
حسن (ع ) مجبور شد که با معاویه صلح کند و آن همه ناراحتیها را تحمل نماید، امام حسین (ع ) شریک رنجهای برادر بود و چون می دانست که این صلح به صلاح اسلام و
مسلمین معاویه ، در حضور امام حسن (ع ) وامام حسین (ع ) دهان آلوده اش را به بدگویی  نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان امیرمؤمنان (ع ) گشود، امام حسین (ع )
به دفاع برخاست تا سخن در گلوی  معاویه بشکند و سزای ناهنجاریش را به کنارش بگذارد، ولی امام حسن (ع ) او را به سکوت و خاموشی فراخواند، امام حسین (ع )
پذیرا شد و به جایش بازگشت ، آن گاه امام حسن (ع ) خود به پاسخ معاویه (15) برآمد، و با بیانی رسا و کوبنده خاموشش ساخت .


امام حسین (ع ) در زمان معاویه
چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنیا رحلت فرمود، به گفته رسول خدا (ص ) و امیرالمؤمنین (ع ) و وصیت حسن بن علی (ع ) امامت و رهبری شیعیان
به امام حسین (ع ) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبری جامعه گردید. امام حسین (ع ) می دید که معاویه با اتکا به قدرت اسلام ، بر اریکه حکومت اسلام به
ناحق تکیه زده ، سخت مشغول تخریب اساس جامعه اسلامی  و قوانین خداوند است ، و از این حکومت پوشالی مخرب به سختی رنج می برد، ولی نمی توانست دستی فراز آورد و
قدرتی فراهم کند تا او را از جایگاه حکومت اسلامی پایین بکشد، چنانچه برادرش امام حسن (ع ) نیز وضعی مشابه او داشت .
امام حسین (ع ) می دانست اگر تصمیمش را آشکار سازد و به سازندگی قدرت بپردازد، پیش از هر جنبش و حرکت مفیدی به قتلش می رساند، ناچار دندان بر جگر نهاد و صبر
را پیشه ساخت که اگر برمی خاست ، پیش از اقدام به دسیسه کشته می شد، و از این کشته شدن هیچ نتیجه ای گرفته نمی شد.
بنابراین تا معاویه زنده بود، چون برادر زیست و علم مخالفتهای بزرگ نیفراخت ، جز آن که گاهی محیط و حرکات و اعمال معاویه را به باد انتقاد می گرفت و مردم را
به آینده نزدیک امیدوار می ساخت که اقدام مؤثری خواهد نمود. و در تمام طول مدتی  که معاویه از مردم برای ولایت عهدی یزید، بیعت می گرفت ، حسین به شدت با او
مخالفت کرد، و هرگز تن به بیعت یزید نداد و ولی عهدی او را نپذیرفت و حتی گاهی  (16) سخنانی  تند به معاویه گفت و یا نامه ای کوبنده برای او نوشت .
معاویه هم در بیعت گرفتن برای یزید، به او اصراری نکرد و امام (ع ) همچنین بود و ماند تا معاویه درگذشت ...


قیام حسینی
یزید پس از معاویه بر تخت حکومت اسلامی تکیه زد و خود را امیرالمؤمنین خواند،و برای این که سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبیت کند، مصمم شد برای نامداران
و شخصیتهای اسلامی پیامی بفرستد و آنان را به بیعت با خویش بخواند. به همین منظور، نامه ای به حاکم مدینه نوشت و در آن یادآور شد که برای من از حسین (ع )
بیعت بگیر و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان . حاکم این خبر را به امام حسین (ع ) رسانید و جواب مطالبه نمود. امام حسین (ع ) چنین فرمود:
"
انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام اذا بلیت الامة براع مثل (17) یزید".
آن گاه که افرادی چون یزید، (شراب خوار و قمارباز و بی ایمان و ناپاک که حتی  ظاهر اسلام را هم مراعات نمی کند) بر مسند حکومت اسلامی بنشیند، باید فاتحه اسلام
را خواند. (زیرا این گونه زمامدارها با نیروی اسلام و به نام اسلام ، اسلام را از بین می برند.)
امام حسین (ع ) می دانست اینک که حکومت یزید را به رسمیت نشناخته است ، اگر در مدینه بماند به قتلش می رسانند، لذا به امر پروردگار، شبانه و مخفی از مدینه به
سوی مکه حرکت کرد. آمدن آن حضرت به مکه ، همراه با سرباز زدن او از بیعت یزید، در بین مردم مکه و مدینه انتشار یافت ، و این خبر تا به کوفه هم رسید. کوفیان از
امام حسین (ع ) که در مکه بسر می برد دعوت کردند تا به سوی آنان آید و زمامدار امورشان باشد. امام (ع ) مسلم بن عقیل ، پسر عموی خویش را به کوفه فرستاد تا حرکت
و واکنش اجتماع کوفی را از نزدیک ببیند و برایش بنویسد. مسلم به کوفه رسید و با استقبال گرم و بی سابقه ای روبرو شد، هزاران نفر به عنوان
نایب امام (ع ) با او بیعت کردند، و مسلم هم نامه ای  به امام حسین (ع ) نگاشت و حرکت فوری امام (ع ) را لازم گزارش داد.
هر چند امام حسین (ع ) کوفیان را به خوبی می شناخت ، و بی وفایی  و بی دینی شان را در زمان حکومت پدر و برادر دیده بود و می دانست به گفته ها و بیعتشان با مسلم
نمی توان اعتماد کرد، و لیکن برای اتمام حجت و اجرای اوامر پروردگار تصمیم گرفت که به سوی کوفه حرکت کند.
با این حال تا هشتم ذی حجه ، یعنی روزی  که همه مردم مکه عازم رفتن به "منی " بودند و هر کس در راه مکه جا مانده بود با عجله تمام می خواست خود را به مکه (18)
برساند، آن حضرت در مکه ماند و در چنین روزی با اهل بیت و یاران خود، از مکه به طرف عراق خارج شد و با این کار هم به وظیفه خویش عمل کرد و هم به مسلمانان
جهان فهماند که پسر پیغمبر امت ، یزید را به رسمیت نشناخته و با او بیعت نکرده ، بلکه علیه او قیام کرده است .
یزید که حرکت مسلم را به سوی کوفه دریافته و از بیعت کوفیان با او آگاه شده بود، ابن زیاد را (که از پلیدترین یاران یزید و از کثیفترین طرفداران حکومت
بنی امیه بود) به کوفه فرستاد. ابن زیاد از ضعف ایمان و دورویی و ترس مردم کوفه استفاده نمود و با تهدید
ارعاب ، آنان را از دور و بر مسلم پراکنده ساخت ، و مسلم به تنهایی با عمال ابن زیاد به نبرد پرداخت ، و پس از جنگی دلاورانه و شگفت ، با شجاعت شهید شد.
(
سلام خدا بر او باد). و ابن زیاد جامعه دورو و خیانتکار و بی ایمان کوفه را علیه امام حسین (ع ) برانگیخت ، و کار به جایی رسید که عده ای از همان کسانی که برای 
امام (ع ) دعوت نامه نوشته بودند، سلاح جنگ پوشیدند و منتظر ماندند تا امام حسین (ع ) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسین (ع ) از همان شبی که از مدینه بیرون آمد، و در تمام مدتی که در مکه اقامت گزید، و در طول راه مکه به کربلا، تا هنگام شهادت ، گاهی به اشاره ، گاهی به
اعلان می داشت که : "مقصود من از حرکت ، رسوا ساختن حکومت ضد اسلامی یزید و صراحت ، برپاداشتن امر به معروف و نهی از منکر و ایستادگی در برابر ظلم و ستمگری 
است و جز حمایت قرآن و زنده داشتن دین محمدی هدفی ندارم ". و این مأموریتی بود که خداوند به او واگذار نموده بود، حتی اگر به کشته شدن خود
و اصحاب و فرزندان و اسیری خانواده اش اتمام پذیرد. رسول گرامی (ص ) و امیرمؤمنان (ع) و حسن بن علی (ع ) پیشوایان پیشین اسلام ، شهادت
امام حسین (ع ) را بارها بیان فرموده بودند. حتی در هنگام ولادت امام حسین (ع )، و خود امام حسین (ع ) به (19) رسول گرانمایه اسلام (ص ) شهادتش را تذکر داده بود.
علم امامت می دانست که آخر این سفر به شهادتش می انجامد، ولی او کسی نبود که در برابر دستور آسمانی  و فرمان خدا برای جان خود ارزشی قائل باشد، یا از اسارت
خانواده اش واهمه ای  به دل راه دهد. او آن کس بود که بلا را کرامت و شهادت را سعادت می پنداشت . (سلام ابدی خدا بر او باد) .
خبر "شهادت حسین (ع ) در کربلا" به قدری در اجتماع اسلامی مورد گفتگو واقع شده بود که عامه مردم از پایان این سفر مطلع بودند. چون جسته و گریخته ، از رسول الله (ص )
و امیرالمؤمنین (ع ) و امام حسن بن علی (ع ) و دیگر بزرگان صدر اسلام شنیده بودند. بدینسان حرکت امام حسین (ع ) با آن درگیریها و ناراحتیها احتمال کشته شدنش را در
اذهان عامه تشدید کرد. بویژه که خود در طول راه می فرمود: "من کان باذلا فینا مهجته (20) و موطنا علی لقاء الله نفسه فلیرحل معنا.
هر کس حاضر است در راه ما از جان خویش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد، همراه ما بیاید".
و لذا در بعضی از دوستان این توهم پیش آمد که حضرتش را از این سفر منصرف سازند


 



 

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: سینا |  شنبه 87 اسفند 10  ساعت 2:9 عصر 

    امام حسن (ع ) فرزند امیر مؤمنان علی بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر کودکی :

    پیامبر خدا (ص ) است . امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدینه تولد یافت . وی نخستین پسری بود که خداوند متعال به خانواده علی و فاطمه عنایت کرد. رسول اکرم (ص ) بلا فاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت . سپس برای او بار گوسفندی  قربانی کرد، سرش را تراشید و هموزن موی سرش - که یک درم و چیزی افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص ) دستور داد تا سرش را عطر آگین کنند و از آن هنگام آیین عقیقه و صدقه دادن به هموزن موی سر نوزاد سنت شد. این نوزاد را " حسن " نام داد و این نام در جاهلیت سابقه نداشت . کنیه او را ابومحمد نهاد و این تنها کنیه اوست . لقب های او سبط، سید، زکی ، مجتبی است که از همه معروفتر "مجتبی " می باشد. پیامبر اکرم (ص ) به حسن و برادرش حسین علاقه خاصی داشت و بارها می فرمود که حسن و حسین فرزندان منند و به پاس همین سخن علی به سایر فرزندان خود می فرمود : " شما فرزندان من هستید و حسن و حسین فرزندان پیغمبر خدایند ". امام حسن هفت سال و خرده ای زمان جد بزرگوارش را درک نمود و در آغوش مهر آن حضرت بسر برد و پس از رحلت پیامبر (ص ) که با رحلت حضرت فاطمه دو ماه یا سه ماه بیشتر فاصله نداشت ، تحت تربیت پدر بزرگوار خود قرار گرفت . امام حسن (ع ) پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصیت آن حضرت ، به امامت رسید و مقام خلافت ظاهری را نیز اشغال کرد، و نزدیک به شش ماه به اداره امور مسلمین پرداخت . در این مدت ، معاویه که دشمن سرسخت علی (ع ) و خاندان او بود و سالها به طمع خلافت ( در آغاز به بهانه خونخواهی عثمان و در آخر آشکارا به طلب خلافت ) جنگیده بود، به عراق که مقر خلافت امام حسن (ع ) بود لشکر کشید و جنگ آغاز کرد. ما دراین باره کمی بعد تر سخن خواهیم گفت . امام حسن (ع ) از جهت منظر و اخلاق و پیکر و بزرگواری به رسول اکرم (ص ) بسیار مانند بود. وصف کنندگان آن حضرت او را چنین توصیف کرده اند: " دارای رخساری سفید آمیخته به اندکی سرخی ، چشمانی سیاه ، گونه ای هموار، محاسنی انبوه ، گیسوانی مجعد و پر، گردنی سیمگون ، اندامی متناسب ، شانه یی عریض ، استخوانی درشت ، میانی  باریک ، قدی میانه ، نه چندان بلند و نه چندان کوتاه . سیمایی نمکین و چهره ای در شمار زیباترین و جذاب ترین چهره ها ". ابن سعد گفته است که " حسن و حسین به ریگ سیاه ، خضاب می کردند "

    کمالات انسانی
    امام حسن (ع ) در کمالات انسانی یادگار پدر و نمونه کامل جد بزرگوار خود بود. تا پیغمبر (ص ) زنده بود، او و برادرش حسین در کنار آن حضرت جای داشتند، گاهی  آنان را بر دوش خود سوار می کرد و می بوسید و می بویید. از پیغمبر اکرم (ص ) روایت کرده اند که درباره امام حسن و امام حسین (ع ) می فرمود: این دو فرزند من ، امام هستند خواه برخیزند و خواه بنشینند ( کنایه از این که در هر حال امام و پیشوایند ). امام حسن (ع ) بیست و پنج بار حج کرد، پیاده ، درحالی که اسبها نجیب را با او یدک می کشیدند. هرگاه از مرگ یاد می کرد می گریست و هر گاه از قبر یاد می کرد می گریست ، هر گاه به یاد ایستادن به پای حساب می افتاد آن چنان نعره می زد که بیهوش می شد و چون به یاد بهشت و دوزخ می افتاد، همچون مار گزیده به خود می پیچید. از خدا طلب بهشت می کرد و به او از آتش جهنم پناه می برد. چون وضو می ساخت و به نماز می ایستاد، بدنش به لرزه می افتاد و رنگش زرد می شد. سه نوبت دارائیش را با خدا تقسیم کرد و دو نوبت از تمام مال خود برای خدا گذشت . گفته اندک : "اما حسن (ع ) در زمان خودش عابد ترین و بی اعتنا ترین مردم به زیور دنیا بود". در سرشت و طینت امام حسن (ع ) برترین نشانه های انسانیت وجود داشت . هر که او را می دید به دیده اش بزرگ می آمد و هر که با او آمیزش داشت بدو محبت می ورزید و هر دوست یا دشمنی  که سخن یا خطبه او را می شنید، به آسانی درنگ می کرد تا او سخن خود را تمام کند و خطبه اش را به پایان برد. محمد بن اسحاق گفت : پس از رسول خدا (ص ) هیچکس از حیث آبرو و بلندی قدر به حسن بن علی نرسید. بر در خانه فرش می گستردند و چون از خانه بیرون می آمد و آنجا می نشست راه بسته می شد و به احترام او کسی از برابرش عبور نمی کرد و او چون می فهمید، برمی خاست و به خانه می رفت و آن گاه مردم رفت و آمد می کردند". در راه مکه از مرکبش فرود آمد و پیاده به راه رفتن ادامه داد. در کاروان همه از او پیروی کردند حتی سعد بن ابی  وقاص پیاده شد و در کنار آن حضر ت راه افتاد. ابن عباس که از امام حسن و امام حسین (ع ) مسن تر بود، رکاب اسبشان را می گرفت و بدین کار افتخار می کرد و می گفت : اینها پسران رسول خدایند. با این شأن و منزلت ، تواضعش چنان بود که : روزی بر عده ای مستمند می گذشت ، آنها پاره های نان را بر زمین نهاده و خود روی زمین نشسته بودند و می خوردند، چون حسن بن علی را دیدند گفتند: "ای پسر رسول خدا بیا با ما هم غذا شو". امام حسن (ع ) فورا از مرکب فرود آمد و گفت :" خدا متکبرین را دوست نمی دارد". و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به میهمانی خود دعوت کرد، هم غذا به آنان داد و هم پوشاک . در جود و بخشش امام حسن (ع ) داستانها گفته اند. از جمله مدائنی روایت کرده که : حسن و حسین و عبدالله بن جعفر به راه حج می رفتند. توشه و تنخواه آنان گم شد. گرسنه و تشنه به خیمه ای رسیدند که پیر زنی در آن زندگی می کرد. از او آب طلبیدند. گفت این گوسفند را بدوشید وشیر آن را با آب بیامیزید و بیاشامید. چنین کردند. سپس از او غذا خواستند. گفت همین گوسفند را داریم بکشید و بخورید. یکی از آنان گوسفند را ذبح کرد و از گوشت آن مقداری بریان کرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پیر زن گفتند: ما از قریشیم به حج می رویم . چون باز گشتیم نزد ما بیا با تو به نیکی رفتار خواهیم کرد. و رفتند. شوهر زن که آمد و از جریان خبر یافت ، گفت : وای بر تو گوسفند مرا برای مردمی  ناشناس می کشی آنگاه می گویی از قریش بودند؟ روزگاری گذشت و کار بر پیر زن سخت شد، از آن محل کوچ کرد و به مدینه عبورش افتاد. حسن بن علی (ع ) او را دید و شناخت . پیش رفت و گفت : مرا می شناسی ؟ گفت نه . گفت : من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم . و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دینار زر به او دادند. آن گاه او را نزد برادرش حسین بن علی فرستاد. آن حضرت نیز همان اندازه به او بخشش فرمود. او را نزد عبد الله بن جعفر فرستاد او نیز عطایی همانند آنان به او داد. حلم و گذشت امام حسن (ع ) چنان بود که به گفته مروان ، با کوهها برابری  می کرد.

     

     



     

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: سینا |  شنبه 87 اسفند 10  ساعت 2:7 عصر 

     

    زندگینامه‏ امیرالمؤمنین[1] زندگانی امیرالمؤمنین (ع) و پیشامدهایی که با آن روبه رو بوده است، از هنگام چشم به دنیا گشودن او تا روزی که پیامبر خدا چشم به روی این جهان بست، روشنتر از آن است که نیاز به گفتن داشته باشد. از آن لحظه به بعد است که پرده‏هایی از غرض ورزی، کینه توزی، حسادت، تنگ نظری، تعصّب، افراط در دوستی و گزافه پویی در دشمنی و نادیده گرفتن حقّ، بر روی زندگانی سی ساله‏ی او پس از پیغمبر اکرم (ص)، کشیده شده است؛ به طوری که بیرون آوردن حقیقت از پشت این پرده‏ها، اگر محال نباشد، بسی مشکل است، لذا به جای زندگینامه‏ی امام (ع)، نامه‏ی مستند امیرالمؤمنین (ع)، که بثّ الشَّکوایِ آن بزرگوار در شرایطی بسیار دشوار بوده است، به فارسی برگردانیده شود؛ زیرا اگر این نامه معتبر و درست باشد که نیازی به نقل گفته‏های دیگران نیست، و اگر دست مغرضان آگاه یا دوستان ناآگاه آن را از پایه ساخته باشد، یا بر اصل درست آن چیزی کاسته یا افزوده باشد، باز هم با دیگر گفته‏های تاریخنگاران یا زندگینامه نویسان چندان تفاوتی ندارد. این نامه، چنانکه در مقدمه‏ی خطبه‏ی 26 به تفصیل درباره‏ی سرگذشت و اسناد آن سخن رفته است، زندگ

    ی امام را از درگذشت پیامبر گرامی (ص) (28 صفر سال 11 هجری قمری) تا جریان افتادن مصر به دست معاویه و عمرو بن عاص، یا در واقع: عمر و پسر نابغه، (در ماه صفر سال 38 ه. ق.) در بردارد. و از آن جا که از شهادت محمد بن ابی‏بکر تا شهادت امیرالمؤمنین (ع) بیشتر از دو سال و نیم فاصله بود، حوادث این دو سال و نیم سراسر عبارت بودند از: حمله‏های وحشتگسترانه و ناجوانمردانه‏ی افراد معاویه به مرزها و شهرها و آبها و آبادیهای عراق، و کشتن عده‏ای بی دفاع و بی سلاح، و اعزام شخصی از طرف امام برای دفاع از مردم و پیگردی، و فرار وحشتگستر پیش از رسیدن سردار امام و یا درگیری و فرار، همچون فتنه‏ی بصره به وسیله‏ی ابن حضرمی، فتنه‏ی خرّیت بن راشد در سال 38، تاخت و تاز نعمان بن بشیر به عین التمر، و تاخت و تاز سفیان بن عوف به انبار در سال 39، و تاخت و تاز و کشتار بُسر بن أبی أرطاة به حجاز و یمن در سال 40، و بالاخره توطئه‏ی گسترده‏ی به شهادت رسانیدن امام با استفاده از عوامل آماده و سبک مغزی از خوارج در رمضان سال چهلم. ثقة الاسلام محمّد بن یعقوب کلینی- رفع الله درجاته- از علی بن ابراهیم (ره) نقل می‏کند که وی به اسناد خود گفت: امیرالمؤمنین (ع)، پس از بازگشت از نهروان نامه‏ای نوشت، و فرمان داد برای مردم خوانده شود. این نامه را از آن روی نوشت که مردم درباره‏ی ابوبکر و عمر و عثمان از او می‏پرسیدند، آن حضرت خشمگین شده گفت: وقتی از هم اکنون شایسته‏تر برای پرسشی این چنین- که اهمیت تعیین کننده‏ای هم در زندگیتان ندارد- پیدا نکردید؟ نمی‏بینید این مصر است که به دست دشمن افتاده، معاویة بن خدیج محمد بن أبی‏بکر را کشته است؟ وامصیبتا! مصیبتی از کشته شدن محمّد بزرگتر مرا دچار نشده است؛ زیرا به خدا سوگند او را همانند یکی از فرزندانم می‏دانم! سبحان الله! در همان هنگام که امیدوار بودیم بر آنچه در دست آنان است پیروز و چیره شویم، ناگهان می‏بینیم که آنان بر آنچه در دست ماست چیره می‏گردند! (با همه‏ی اینها، برای اینکه پرسش پایان‏ناپذیر و همیشگی شما را پاسخ گفته باشم، برای آخرین بار) نامه‏ای برایتان می‏نویسم که پرسش شما را به روشنی پاسخگو باشد، إن شاء الله تعالی. پس دبیر خود عبیدالله بن أبی رافع را فراخوانده فرمود: ده تن از افراد مورد اطمینان مرا به نزدم بیاور. گفت: آنان را نام ببر، امیرالمؤمنین! گفت: اصبغ بن نباته، ابوطفیل عامر بن وائله‏ی کنانی، زر بن حبیش اسدی، جویریة بن مسهر عبدی، خندف بن زهیر اسدی، حارثة ابن مضرب همدانی، حارث بن عبدالله اعور همدانی، مصابیح نخعی، علقمة بن قیس، کمیل بن زیاد و عمیر بن زراره[2] را بگو بیایند. عبیدالله آنان را فراخوانده به نزد امیرالمؤمنین (ع) آمدند. بدانان گفت: این نامه را بگیرید، شما گواه باشید و عبیدالله بن أبی رافع باید هر روز جمعه آن را بخواند، اگر تحریک کننده‏ای (که حقایق آن را با خواستهای خود هماهنگ نیافت) قصد سروصدا و هوچیگری داشت، میان خود و او قرآن را قرار داده به انصافش فراخوانید. بِسْم الله الرَّحمن الرَّحیم به نام الله آن بخشایشگر همگان از بنده‏ی خدا علی امیرالمؤمنین (ع)، به پیروان خود از مؤمنان و مسلمانان! بی گمان خدا می‏گوید: «وَ اًِّنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لاًِّ َبْرَاهِیمَ».[3] و آن نامی است که خدای بلند جایگاه در کتاب بدان شرف و افتخار بخشید، و شما شیعه‏ی پیامبر محمّد (ص)، هستید؛ همان گونه که ابراهیم نیز از شیعیان او است. نامی است همگانی و بی هیچ ویژگی (که به همه‏ی پیروان پیامبر (ص) گفته می‏شود)؛ و امری است بی هیچ بدعتی از خود درآورده (بلکه از قرآن در این نامگذاری سود جسته‏ایم). و درود خدا باد بر شما! در حالی که این الله همان سلامت بخش و تأمین کننده‏ی دوستان خود از عذاب فراگیر است، و با دادگری خود بر همه‏ی شما حاکم. اما بعد، خدای بلند جایگاه محمّد (ص)، را در موقعیّتی برانگیخت که شما گروه عرب در بدترین حالت به سر می‏بردید؛ برخی از افراد شما به سگ خود می‏خورانید، در حالی که فرزندان خود را (از بیم ناداری) می‏کشت، بردیگری تاخت آورده با دارایی دستبرد زده‏ی او باز می‏گشت، و ناگهان خود او مورد تاخت و تاز و دستبرد دیگری قرار می‏گرفت. شما علهزو هبید[4] و مردار و خون می‏خوردید، بر سنگهای ناهموار و بتهای گمراه می‏زیستید، خوراک ناگوار می‏خوردید و آب بد بو و گندیده می‏نوشیدید، خون یکدیگر می‏ریختید، و برخی دیگری را به بند می‏کشیدید. در چنین هنگامه‏ای خدا قریش را با سه آیه و همه‏ی عرب را با یک آیه ویژه‏ی نعمت خود گردانید. نخستین آیه‏ی او درباره‏ی قریش این گفته‏ی خدای بلند جایگاه است: «به یاد آورید هنگامی را که در زمین اندک افرادی ناتوان داشته شده بودید و بیم آن داشتید که مردم شما را بربایند، پس خدا شما را در پناه رحمت خود گرفت، و به یاری خود توانمندتان کرد، و از پاکیزه‏ها روزیتان بخشید، باشد که سپاس گویید».[5]. دوّمین آیه‏اش: «خدا به کسانی از شما که ایمان آورده‏اند و هر کس به شایستگی‏ها عمل کند وعده داده است که بی گمان و بی هیچ تردیدی آنان را در زمین به جانشینی رساند، همان گونه که خواستار جانشین شدن کسانی شد که پیش از آنان بودند، و دینی را که به خوشنودی برایشان برگزیده است فراگیر و برقرار کند، و نگرانی و بیمشان را به امنیّت دگرگون سازد. (شرطش آنکه) مرا پرستیده هیچ چیزی را با من شریک نگیرید، و هر کس پس از گرایش و یکتاپرستی کفر ورزید، همان بیرون شدگان از راه راست به شمار روند».[6]. سوّمین آیه در پاسخ گفته‏ی قریش به پیغمبر خدای والا جایگاه است هنگامی که آنان را به اسلام و هجرت فرا خواند، گفتند: «اگر ما همراه تو راه هدایت را پیروی کنیم از سرزمینمان ربوده می‏شویم». خدای والا جایگاه در پاسخ آنان گفت: «آیا حرم امنیت داری را برایشان فراهم نساخته‏ایم که بار و برها و میوه‏های هر چیزی به عنوان روزی از نزد ما به سوی آن روانه می‏شود؟ لیکن بیشتر آنان نمی‏دانند».[7] .اما آیه‏ای که اعراب همه را دربر می‏گیرد این گفته‏ی خدای والا جایگاه است: «نعمت و بهره‏ی بزرگ خدا را بر خود به یاد آورید، هنگامی که دشمن یکدیگر بودید، پس خدا دلهای شما را با یکدیگر پیوند داد و با نعمت او از شام دشمنی به بام برادری درآمدید، و (نیز آن روزگاری را به یاد آورید که) برکناره‏ی پرتگاهی از آتش بودید و پس (با پدید آمدن اسلام) شما را از آن پرتگاه رهایی بخشید، خدا این چنین نشانه‏های خود را روشن می‏گرداند باشد که بدین وسیله راه یابید».[8] . وه چه نیک نعمتی که از آن بزرگتر بهره‏ای در گمان نمی‏گنجد، به شرط آنکه از آن جایگاه که شما را شایای چنین بهره‏ای کرده است بیرون نیایید به وضع گذشته بازگردید؛ و وامصیبتا که مصیبتی بس بزرگ است اگر بدان ایمان نیاورید و از آن رویگردان شوید! پیامبر خدا (ص)، در حالی در گذشت که آنچه را به خاطر آن فرستاد شده بود به دیگران رسانید. وای از آن مصیبتی که برای نزدیکتران ویژگی داشت، و مؤمنان همگی را فرا گرفت و دچار ساخت، و هرگز دیگر چنان مصیبتی کسی را در بر نمی‏گیرد، و مانند آن دیده نمی‏شود. آن بزرگوار (ص)، به راه خویش رفت و کتاب خدا و خاندانش را به جای گذاشت که دو پیشوای‏اند بی اینکه با یکدیگر اختلافی داشته باشند، و دو برادرند که دست از یاری هم بر نمی‏دارند، و دو متّحد هستند که از یکدیگر جدا نمی‏شوند. و خدا جان محمّد (ص)، را در حالی گرفت که من از همه‏ی مردم در نزدیکی به وی نزدیکتر و شایسته‏تر از پیراهنم بودم که بر تن دارم، و هرگز چنین گمانی را به دل و اندیشه‏ای را به سر راه نمی‏دادم که مردم روی خود را(پس از او) از من بگردانند و به دیگری نهند. همینکه با آهنگی استوار در سپردن سرپرستی و ولایت به من کندی نشان دادند، و انصار- که یاران خدا و ستونهای جنگی اسلام بودند- از یاری من دست شستند، گفتند: «اگر آن را به علی نسپارید سرور ما (سعد بن عباده‏ی انصاری خزرجی) برای به دست آوردن آن شایسته‏تر از دیگری است». به خدا سوگند نمی‏دانم به چه کسی شکایت برم چه برای ستمی که بر حقّ انصار رفته است، و چه از جهت ستمی که بر حقّ خود من رفته است، حتی با وجود آنکه حقّ من گرفته شده باز هم من ستم رسیده به شمار می‏روم، زیرا سخنگوی قریش گفت: «پیشوایان از قریش هستند». با این گفتار هم انصار را از خواست و ادعای خود راندند و هم مرا از رسیدن به حقّم باز داشتند. دسته‏ای از افراد آمده به من پیشنهاد یاری کردند، از آنان دو فرزند (یا فرزندان) سعید بودند، و مقداد بن اسود، ابوذرّ غفاری، عَمّار بن یاسر، سلمان فارسی، زُبَیر بن عَوَّام و بُرأ ابن عازب. بدانان گفتم: مرا از پیامبر (ص)، پیمانی است، و سفارشی به من فرموده است که از آنچه به من فرمان داده است سرپیچی نمی‏کنم. پس به خدا سوگند اگر بر پوزه‏ام لگام زنند برای خدای والا جایگاه شنیدن و فرمانبردن را خستو شوم و بپذیرم. همینکه دیدم مردم برای بیعت بر سر ابوبکر انبوه شده‏اند، دست خود را باز داشتم و گمانم این بود که من از همه کس به جانشینی رسول خدا (ص)، شایسته‏تر و سزاوارترم. این کار در روزهایی انجام می‏گرفت که پیامبر خدا (ص) أُسامة بن زید را بر سپاهی فرمانده کردم بود، و آن دو (ابوبکر و عمر) را هم در آن سپاه قرار داده تا پیغمبر گرامی (ص) جان داشت می‏گفت: «سپاه أُسامه را روانه کنید، سپاه أُسامه را روانه کنید». این سپاه به سوی شام رهسپار شده چون به «اذرعات» رسید با سپاهی از رومیان رو به رو گردید و آنان را شکست دادند و به گریز واداشتند، و خدا داراییهایشان را بهره‏ی اینان گردانید. همینکه دیدم برگشتگانی از مردم از اسلام دست برداشته به نابودی دین محمّد و کیش ابراهیم(علیهما السلام) فرا می‏خوانند، نگران شده، ترسیدم که اگر به یاری اسلام و مسلمانان برنخیزم، آنچنان رخنه و ویرانی در آن بینم که مصیبتش بر من بسی بزرگتر از مصیبت از دست دادن سرپرستی امر شما باشد که بی گمان این سرپرستی چیزی جز بهره‏ی روزهایی انگشت شمار نیست، و سرانجام به سر می‏رسد و برچیده می‏شود؛ آنچنان که ابر، لذا همراه با آن مردم در پیشامدهای نخستین به پا خاستم تا اینکه باطل یکسره نابود شد، و سخن خدا بود که بر هر سخن دیگر برتر آمد؛ اگر چه کافران نخواهند و نپسندند. همینکه سعد مردم را دید که با ابوبکر بیعت می‏کنند، بانگ برآورد: مردم، به خدا قسم من خواستار حکومت شما نبودم تا اینکه دیدم آن را از علی برگردانیدید، و با شما بیعت نمی‏کنم تا هنگامی که علی بیعت کند، و شاید اگر او هم بیعت کند من بیعت نکنم. آنگاه بر چهار پای خود سوار شده به حَوْران دمشق رفت و در کاروانسرایی (یا در عنان) اقامت گزید، تا اینکه به هلاکت رسید و بیعت نکرد. و فروة بن عمرو انصاری- که (در جنگها) همراه با رسول خدا (ص)، دو اسب را می‏کشید، و یک هزار ظرف از خرما پر می‏کرد و سپس در راه خدا صدقه می‏داد- برخاسته بانگ برآورد: گروه قریش، به من خبر دهید آیا در میان شما کسی هست که شایسته‏ی خلافت باشد و شایستگیهایی که در علی است در او بُوَد؟ قَیس بن مُخْرِمة الزُّهْری گفت: در میان ما کسی نیست که شایستگیهای علی در او باشد. گفت: راست است، حال آیا چیزی در وجود علی هست که در کسی از شما نباشد؟ گفت: آری. گفت: پس چه عاملی شما را از (بیعت کردن با) او بازداشت؟ گفت: گرد آمدن مردم بر سر ابی‏بکر. گفت: هان به خدا سوگند اگر به سنّت خود درست رسیدید،[یا اگر سنّت خود را زنده کردید «خ ل»] از سنّت پیامبرتان منحرف شدید، در حالی که اگر این امر را در میان خاندان پیامبرتان قرار می‏دادید بی گمان از فراز سرتان و از زیر پایتان بهره‏مند (از نعمتهای الهی) می‏شدید. سرانجام زمام کار به دست ابوبکر سپرده شد و بدون انحراف راه میانه را در پیش گرفت. من نیز نصیحتگرانه با او همراهی کردم، و با جهادی پیگیر در مواردی که از خدا فرمانبرداری داشت از او فرمان بردم، تا اینکه چون مرگش در رسید به خود گفتم او دیگر این امر را از من نمی‏گرداند، اگر ویژگی میان او و عمر وجود نداشت، و امری که از پیش بر سر آن با یکدیگر به توافق رسیده بودند نبود، هر آینه به گمانم چنین نمی‏کرد؛ زیرا گفتار پیغمبر (ص)، به بُرَیْدَه‏ی أَسْلَمی را، هنگامی که من و خالد بن ولید را به یمن گسیل فرمود، شنیده بود که گفت: «اگر در این راه هر کدام از شما دو نفر جدا افتادید هر یک به تنهایی فرمانده سپاه خویش است، و هر گاه با هم بودید، علی بر همگی فرمانده باید باشد». ما در آن جا جنگیدیم و تنی چند اسیر به دستمان افتاد که «خَولَة دختر جعفر جارالصفا» نیز از آنان بود. من او را به عنوان سهم خود برگرفتم، و خالد او را بهره‏ی به چنگ آمده‏ی خود شمرده از من گرفت، و بُرَیده را، به عنوان شکایت و بدگویی علیه من، به نزد رسول خدا فرستاده او را از کار من که بر گرفتن خَولة باشد آگاه گردانید. پیامبر (ص) به او گفت: «بُرَیْده، بهره‏ی او در خمس بیش از آن بوده که برگرفته است، هان بدانید که او پس از من ولیّ شماست!». این سخن را ابوبکر و عمر شنیدند، و این بریده هم زنده است و هنوز نمرده، آیا دیگر جای سخنی پس از این گفتار پیامبر (ص) کسی را هست؟ پس بی هیچ مشورتی با عمر بیعت کرد، و او هم در نظر آنان از مردم شیوه‏ای پسندیده در پیش گرفت. تا آنگاه که مرگش در رسید. به خود گفتم، با آن چیزهایی که در جایگاههای ایستادگی از من دیده، و با آن سخنانی که درباره‏ی من از رسول خدا (ص)، شنیده، این امر را از من نمی‏گرداند. لیکن او مرا یکی از آن شش تن قرار داد، به صُهَیْب فرمان داد پیشنماز مردم شود، و ابوطلحه زید بن سعد انصاری را فرا خوانده به او گفت: «در میان پنجاه مرد از خویشانت شمشیر به دست گرفته هر یک از آن شش تن را که از رضایت دادن با دیگران خودداری کرد بکش». شگفتا از ساخته‏های آن افراد! چه ادّعا کردند که ابوبکر را پیامبر (ص)، جانشین خود خواسته است، در حالی که اگر چنین چیزی بود از انصار پوشیده نمی‏ماند، و مردم بر پایه‏ی شورا با او بیعت کردند، آنگاه او با نظر خاصّ خودش آن را به عمر واگذار کرد، سپس عمر به نظر شخصی خودش آن را به مشورت در میان شش تن گذاشت. و شگفتی از چنین اختلاف نظرهاست! و به همین دلیل است که دوست ندارم گفتار او را به یاد آورم که گفت: «این شش تن کسانی هستند که رسول خدا (ص)، در حالی از این جهان رفت که از آنان خوشنود بود». پس چگونه به کشتن کسانی فرمان می‏دهد که خدا و رسولش از آنان رضایت دارند؟ شگفت فرمانی است! ولایت هیچ یک بیشتر از به ولایت رسیدن من برایشان ناخوشایند نبود. همگی بودند و می‏شنیدند که من با ابوبکر به احتجاج و استدلال می‏گفتم: ای گروه قریش! برای این امر من از همه‏ی شما شایسته ترم، از شما هیچ کس نیست که قرآن را بخواند، و سنّت را بداند و فرمانبردار حقّ به دین خدا باشد؟ دلیل من آن است که من شایسته‏ی این امر هستم نه قریش؛ زیرا پیغمبر خدا (ص)، گفت: «ولایت کسی راست که رها ساخته باشد». رسول خدا (ص)، برای رها ساختن گردنها از آتش آمد، و افراد را از بند بندگی آزاد کرد، بنابر این ولایت این امت را پیامبر (ص)، دارد. و هر حقّی که او داشت، پس از وی مراست، زیرا آنچه برای قریش، به خاطر برتری (وابستگیشان) به پیامبر، رواست، برای بنی هاشم بیشتر از سایر خاندانهای قریش رواست، و از میان افراد خاندان هاشم از همه بیشتر مرا شایان است، بدان جهت که پیغمبر (ص)، در روز غدیر خم گفت: «هر کس که من مولای او هستم پس علی هم مولای او است» مگر اینکه قریش، بدون در نظر گرفتن پیغمبر (ص)، خود را بر عرب برتر ادّعا کند! اگر چنین می‏خواهند پس بگویند. آن گروه ترسیدند که اگر سرپرستی آنان به من سپرده شود جانهایشان را بگیرم و گلویشان را فشار دهم و در امر زمامداری بهره‏ای نداشته باشند، لذا یکپارچه علیه من متحد شدند تا اینکه ولایت را از من به سوی عثمان برگردانیدند، بدان امید که بدان دست یابند و در میان خود دست به دست بگردانند. در همان حال که چنین می‏کردند ناگهان سروشی بانک برداشت، و کسی ندانست که او کیست، و مردم مدینه در همان شب که با عثمان بیعت کردند شنیدند که آن سروش چنین می‏سراید: یَا نَاعِیََ الاًِّْ سْلاَ مِ قُمْ فَانْعِهِ قَدْ مَاتَ عُرْفٌ وَبَدَا مُنْکَرٌ مَا لِقُرَیْشٍ لاَ عَلَی کَعْبِهَا مَنْ قَدَّمُوا الْیَوْمَ وَمَنْ أَخَّرُوا اًِّنَّ عَلِیّاً هُوَ أَوْلَی بِهِ مِنْهُ فَوَلُّوهُ وَلاَ تُنکِرُوا برخیز و شیون کن بر اسلام ای برادر نیکی بمرد و گشت زشتیها پدیدار هرگز قریش و خواستارانش نمانند پس ماندگانش یا سوارانش بر این کار آری علی شایسته‏تر از آن دیگران است جز او کسی را مرد این میدان مپندار آنگاه مرا به بیعت کردن با عثمان فرا خواندند، و من با ناخوشایندی بیعت کردم و آن را به حساب (جهاد در راه خدا) گذاشتم، و به سرخوردگان و نا امیدشدگان آموختم که بگویند: خدایا دلها برای تو یکتو شدند، و چشمها به سوی تو به تکاپو افتادند، و زبانها ترا فرا خواندند، و در کارها به نجوا تو به داوری خواسته شدی، پس میان ما و مردم ما راهی به حق بگشای. خدایا! زبان شکوه به سویت گشاییم از غیبت [یا از دست دادن] پیامبرمان، و بسیاری دشمنانمان، و کمی شمارمان، و در نگرش مردم ناچیزیمان، و سختگیری روزگار، و گرفتار شدن در فتنه‏ها را؛ خدایا با عدلی که پدیدار می‏گردانی، و توانمندی حقی که می‏شناسانی گره از کار ما بگشای! عبدالرّحمان بن عوف گفت: «پسر ابی طالب، تو بدین امر آزمندی». گفتم: آزمند آن نیستم، بلکه تنها خواستم میراث رسول خدا (ص)، و حقّ اوست، و اینکه امتش پس از او ولای مرا داشته باشند، و شما از من بر آن آزمندترید؛ زیرا میان من و آن پرده کشیدید، و با شمشیر رویم را از آن برگردانیدید. خدایا! بر قریش از تو یاری می‏خواهم و دست دعا به سویت می‏گشایم؛ زیرا آنان بودند که پیوند خویشی مرا (با پیامبرت) بریدند، و پیشینه‏هایم در جهاد را پایمال کردند، و حقّم را بردند، و ارزشم را کوچک شمردند، و جایگاه والایم را پایین آوردند، و درباره‏ی حقّی که من از آنان برای آن سزاوارترم یکپارچه با من به ستیز برخاستند و آن را از کفم ربودند، آنگاه گفتند: «اندوهگنانه شکیبا بزی یا متأسفانه بمیر». به خدا سوگند اگر آنچان که وابستگیم را با رسول خدا نپذیرفتند، می‏توانستند پیوند خویشیم را با او بگسلند چنین می‏کردند، لکن راهی برای این کار نیافتند! بی گمان حقّ من بر گردن این امّت همچون کسی است که خواسته‏ی حقّی تا سر رسید معیّنی بر مردمی دارد، که اگر به نیکی در پرداخت حقّش پیش از پایان یافتن سر رسید شتاب کردند سپاسگزارانه آن را می‏پذیرد، و اگر پرداخت آن را تا پایان سر رسید پس انداختند، بدون سپاس آن را می‏گیرد، و شخص برای تأخیر شدن در حقش نکوهیده نمی‏شود، نکوهش سزای کسی است که حقّ دیگری را بگیرد. رسول خدا (ص)، مرا متعهّد به پیمانی کرده گفت: «پسر ابی طالب ولایت امتم حقّ توست، اگر به درستی و عافیت تو را ولیّّ خود کردند، و با رضایت درباره‏ی تو به وحدت نظر رسیدند امرشان را به عهده گیر و بپذیر، اما اگر درباره‏ی تو به اختلاف افتادند، آنان را به خواست خود واگذار؛ زیرا خدا راه گشایشی به روی تو باز خواهد کرد». پس چون در پیرامون خود نگریستم نه یاری جستم و نه یاوری یافتم جز افراد خاندانم، و لذا نسبت به نابودیشان بیمناک شده از آوردن آنان به میدان خودداری ورزیدم؛ اگر پس از رسول خدا (ص)، عمویم حمزه و برادرم جعفر را داشتم هرگز به اجبار و ناخوشایندی بیعت نمی‏کردم، لیکن گرفتار دو مرد تازه به اسلام گراییده: عبّاس و عقیل بودم، و به همین جهت از نابودی افراد خاندانم خودداری ورزیدم، و چشم پرخاشاک فرو بستم، و استخوان در گلو آب دهان فرو خوردم، و بر کاری تلختر از تلخ گیاه شکیبایی پیشه کردم، و قلبم از دردی رنج آورتر از زخم خنجر درد می‏کشید. و امّا درباره‏ی عثمان آنچه باید گفت این است که کار او گویی همچون دانش مردم نخستین (در تاریخ) است که دانش آن در پیشگاه پروردگارم جزئی از یک اصل و قانون است (و می‏شد آن را بر طبق قوانین تاریخ و سنّت الهی پیش بینی کرد)، پروردگارم نه (در بیان قوانین و سنن اجتماعی) گم می‏شود و نه چیزی را فراموش می‏کند. بدریان از یاری او دست برداشتند و مصریان او را کشتند. و به خدا سوگند من در این کار نه فرمان دادم و نه کسی را بازداشتم، اگر به کشتنش فرمان داده بودم قاتل بودم، و اگر بازداشته بودم یاور شمرده می‏شدم. آن امر به گونه‏ای بود که نه دیدن آن (برای رسیدن به حقیقت) سودی در برداشت، و نه آگاه شدن از آن بهبودی در داوری نسبت بدان ایجاد می‏گردد؛ امّا چیزی که به طور قطع می‏توان گفت آن است که یاری کننده‏ی او نمی‏تواند بگوید: «کسی به یاریش برنخاست که من از او بهترم»، و آن کس که از یاریش دست برداشت نیز نمی‏تواند بگوید: «آن کس که او را یاری کرد از من بهتر است». من سخنی فراگیر درباره‏ی کار عثمان می‏گویم: همه چیز را برای خود خواست و در این خودخواهی بد روشی در پیش گرفت، شما هم در برابر او بیتابی و ناشکیبایی کردید و بد شیوه‏ای در پیش گرفتید، و خدا در میان شما [میان ما «خ»] و او داوری می‏کند. به خدا سوگند هیچ تهمتی [خدشه‏ای «خ»] در خون عثمان به دامان من نمی‏چسبد. من در آن هنگامه جز فردی از مسلمانان مهاجر به شمار نمی‏رفتم که در خانه‏ام نشسته بودم، چون او را کشتید آمدید با من بیعت کنید. من نپذیرفتم و شما نیز خودداری مرا نپذیرفتید. دستم را در برابر پیشنهاد دست بیعت دادن شما بستم و شما به زور آن را گشودید، چون آن را گشودم دست یاری به سویم دراز کردید، سرانجام برای بیعت کردن با من همچون شتران تشنه‏ای که بر سر آبشخور رسیده به یکدیگر تنه می‏زدید، تا آنجا که گمان کردم در این هیاهو مرا و برخی دیگر از خودتان را می‏کشید؛ بگونه‏ای که کفشها از پای کنده شد، و ردا از دوشها افتاد، و فرد ناتوان پایمال گردید، و شادی مردم از بیعت با من بدان جا کشید که خردسالان به بیعت آورده شدند، و سالخوردگان ناتوان لنگان لنگان خود را رسانیدند، و بیماران بر پشت حمل گردیدند، و دوشیزگان نو رسیده پوشش از سر برگرفتند و پیش آمدند. و گفتند بر همان پایه با تو بیعت می‏کنیم که با ابوبکر و عمر بیعت کردند؛ زیرا ما از تو شایسته‏تری برای این امر نمی‏یابیم، و جز به تو به دیگری رضایت نمی‏دهیم، بیعت ما را بپذیر. نه از پیرامونت پراکنده شویم و نه با تو مخالفت کنیم. لذا بر پایه‏ی کتاب خدا و



     

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: سینا |  شنبه 87 اسفند 10  ساعت 12:45 عصر 

        لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    زندگی نامه امام حسین
    زندگی نامه امام حسن
    زندگی نامه امام علی